-
افسوس به این غروب ...
چهارشنبه 14 مهر 1395 12:41
چه خسته ام و تو این خستگی چه می چسبید فکر تو قبلا ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 مهر 1395 09:13
ازین درد جان فرسا ...
-
مثل باد سرد پاییز ..غم لعنتی به من زد ...
سهشنبه 6 مهر 1395 14:42
نمی خوام غر بزنم ... نمی خوام ناله کنم ... اما کاش سرنوشت به نفعمون بچرخه ... کاش این انگشتر معجزه کنه ... کاش اون دستیند ... کاش امید به ذهنت بر گرده ... کاش ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 مهر 1395 14:13
آه از آبی که از گلو پایین نمی رود ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 شهریور 1395 19:35
تو این قفس ک زندوون منه دلم گرفته و منتظره ... خدا کنه که خوابم نبره ... می خوام مه دل به دریا بزنم یه سینه حرفو یک جا بزنم ... چرا کسی نمیگه به من ... فردا دوباره پاییز میشه باز دلش ز غصه لبریز میشه باز ... ای اسمون بهش بگو پشیمون میشی ... به سوز عاشقی قسم که دلخون میشی ...
-
...
چهارشنبه 31 شهریور 1395 19:10
خدا هیچ وقت نبخشدت ... خدا .. به هزار دلیل ... که یکیش نمی دونم چیه ... به همون دلیل که نمی دونم چیه نبخشدت .. ادمی که فک میکردم با همه فرق داره ... دیدی چه اورد ب سرم ؟! ....
-
مگه نگفتی الف بین قلوبهم ؟!
سهشنبه 30 شهریور 1395 21:36
چقدر دلم می خواست همه ی مردم دنیا پایبند به حرفایی که میزدن می بودن ... کاش این وجدان ما تو جلد برخی دیگه ام حلول میکرد نامردی ... نامردی ... انصافا نامردی ... پاییز اومد ... تو پاییز اشک ها راحت ترن ... راحت تر چکه میکنن رو شیروونی گونه ها ... میان و جمع میشم قلپی میفتد رو ایون شونه ها ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 شهریور 1395 10:14
کاشکی یه دکمه داشتیم می زدیم سکوت پلی می کرد .. خلا ... به طوری که نه نیازی به اهنگ باشه نه اینکه همه رو خفه کنی ...
-
جمعه 26 شهریور 1395 06:21
دلم می خواهد فرار کنم ... از بود و نبود ... از آنچه که هست و نیست .. از این احمق های لعنتی ... از این دنیای ناکام لعنتی ...
-
تهی
جمعه 26 شهریور 1395 04:14
هر روز صبح در خواب یا بعد از خواب تو را با ضربه ی چاقویی زنجانی در خود میکشم ... تو نالایق ترینی ...
-
نه
جمعه 26 شهریور 1395 04:07
ننیشناسم .. دیگه این فردی که جلوم قد علم کرده رو بر نمی تایم ... یک زمانی یلی بود برای خودش .. حرفش حرف بود ... اما حالا شب می خواد و به پلک ب هم زدنی یادش میرود ... نمیشناسم ... الان بزدلی است بی جرات ... بی دست و پا ... نا مهربان ... پهلوانی که حرفش حرف بود ... او دیگر نه پهلوان است ... نه قهرمان و نه حتی مردی ......
-
نبودنت
چهارشنبه 24 شهریور 1395 17:15
زندگی در نبودنت با من این چنین کرده ... به بوی عطری آشنا میگریم ... به نوازش دستی بر دستی دیگر میگریم ... نامرد ِ بزدل ِ لا مروت ... ترسو ... بی شهامت .. ای به مانند همه ی ادم ها ... وعده ی اشک های امشبم هم برای تو ... ای هر شبم از پی دیگری نامرد تر ... نامرد ... نامرد ... نامرد ...
-
فروشنده
سهشنبه 23 شهریور 1395 17:24
لذت و لذت و لذت اولین مرحله از پیشرفت است و کاش درین مرحله نمانم ... فروشنده ... تنهایی اگر بروی سینما بار فقط بار خودت است ... بلیط بهترین جا که تک است برایت گیر می اید ... ردیف ٦ صندلی ٨ .. و می نشینی به تماشای فیلمی که ملتی مدت ها منتظر اکرانش بودند ، فروشنده ! دست روی موضوعی گذاشته کارگردان که هر دو طرف حق دارند...
-
صبر
دوشنبه 22 شهریور 1395 07:31
خدایا صبر کردن چقدر سخته ... خدایا ذره ذره ی این گیاهه تلخ رو دارم می چشم ... یعنی اون نداره ؟! یعنی اون نمی چشه ؟! یعنی ؟! ذره ذره ام داره اب میشه ... به پداش این صبر چی قراره بگیررم ؟!
-
نمایش سه خواهر و دیگران
دوشنبه 22 شهریور 1395 05:39
هنوز انقدری کارشناس نیستم یا حتی صاحب نظر که بدانم منتقد ها چطور یک اثر را نقد می کنند ... در کل این نمایش را دوست داشتم و به دلم نشست ..به دلیل طولانی بودنش گاه به گوشی یا کارهای دیگر سرک می کشیدم اما دل زده ام نکرد ، یعنی نمایش هایی با جذابیت سمعی بصری بیشتری دیده ام که انتهای دو ساعت حوصله ام را سر برده اند ، اما...
-
دوست ..
یکشنبه 21 شهریور 1395 05:32
آدمی باید دوستی داشته باشد ... دوستی که منزلش زیر سایه ی درختی است ...صبح ها باد نرمی بوزد و صورت هر دویتان را نوازش کند ... هر وقت که دلت گرفت ارام صدایش کنی ..راستی ! خانه اش هم به مترو نزدیک باشد و در یک خط ... صدایت را پاسخ گویت ...به نوایی به خواندت و تو راهی منزلش شوی برایش گل بخری ...برایش شعر بخوانی در راه ......
-
دل دل نکن
دوشنبه 25 مرداد 1395 14:40
دل بکن لعنتی دل بکن ...
-
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم ...پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست ...
یکشنبه 24 مرداد 1395 20:26
یعنی چه ؟! خب نمی دانم ! دیگر حتی دلم نمی خواهد فریاد بزنم ... بود و نبود م را در این راه گذاشته ام و افسوس که حس میکنم واقعا چیزی دیگر برای سرمایه گذاری ندارم ... دلم ایده های ناب می خواهد برای فعالیت های ناب تر ... دلم همراهی می خواهد که پا به پا بسازیم زندگی را ... : تهمینه وارد میشود ... رویا به سویش بر می گردد...
-
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم ...
شنبه 23 مرداد 1395 20:54
مانند اهو در چمن در شهر ِ دوم ِ عشق مانده ام..
-
پنجشنبه 10 تیر 1395 13:50
تاوان این حرف و این روز ها را کسی جز خودم نباید پس بده ... تاوان سکوت مقابل شنیده ها را ... تاوان مهربانی ها و سعی بر درست کردن همه چیز ... تاوانشان را کسی جز خودم و اراده ی خودم نباید بدهد .... خدایا کاری از دستم بر نمیاید .... کاش همه چیز در دستانم بود ...
-
پدر
دوشنبه 3 خرداد 1395 20:35
می دونی اسکندر مقدونی کیه ؟! می دانم ولی حوصله ی توضیح ندارم میگویم نه اسکندر مقدونی کل جهان رو فتح کرد کلی کشور گشایی کرد و اخرین کشوری هم که گرف ایران بود یه عده میگن ذوالقرنین یا امام زمان که مشرق تا مغرب رو گرفته اون بوده ...سی و شش هفت سالش بوده مریض میشه و میگه من واسه هرچی علاج پیدا کردم جز مرگ ...میگه خب چکار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 دی 1394 17:42
برای ارامش چند فاکتور کوچک وجود دارد ... رو به رویم را ببینم ! و نه هیچ کس دیگر به او متصل باشم که سر چشمه ی ارامش همان است .. سرم به کار های بزرگ دوس داشتنی گرم باشد ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 دی 1394 06:28
تمامی این روز ها می گذرد و من دیگر نگران نخواهم بود ... نمی دانم زندگی در اغوش جادوویی اش چه چیز پنهان کرده که مرا چنین ازار دهنده بغل کرده ... این است زندگی ! فاجعه ! اما می گذرد ... و من باید پرواز را حرف به حرف بفهمم ... که تنها راه گریز است فرار !
-
که هر اندازه خوووبه عشق ..همون اندازه بی رحمه ..
جمعه 19 تیر 1394 18:15
یک وقت هایی به قوی بودن فکر می کنم ...به این که یعنی چه ؟ اصلا ادم قوی چه کارهایی انجام می دهد ...ادم قوی نمی ترسد !! راستش را بگویم کرک و پرش باید ریخته باشد ...انقدر که ترسیده است ...اتفاقا ادم قوی ترس ها را خوب می شناسد ..همه را تست کرده و مثل یک خورشت داغ همه زبانش را سوزانده اند ...باید پرت شود میان ماجرا و آرام...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 تیر 1394 17:52
نوشتن بهانه می خواهد ...همیشه همین طور است ،شاید باید تشنه ی نوشتن شد ..شاید هم ... خسته ام ! دلم برای روزهای اوج تنگ شده و هم چنان از خود ملولم ... بلاگفا قاطی کرد ..دوسال دل گرفتگی ها بی صدا پاک شد ..ماندنش اصلا چه اهمیتی داشت ؟ کسی چه می داند ؟؟ دیگر گلگی بس است ...سعی می کنم قدرتمند تر باشم ...فرمانروای دنیای خودم...