باشد برای روزی که بدانم ...

اغاز دوباره ی نوشتن ...

باشد برای روزی که بدانم ...

اغاز دوباره ی نوشتن ...

دل دل نکن

دل بکن لعنتی 

دل بکن ...

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم ...پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست ...

یعنی چه ؟! 

خب نمی دانم ! 

دیگر حتی دلم نمی خواهد فریاد بزنم ...

بود و نبود م را در این راه گذاشته ام و افسوس که حس میکنم واقعا چیزی دیگر برای سرمایه گذاری ندارم ...

دلم ایده های ناب می خواهد برای فعالیت های ناب تر ...

دلم همراهی می خواهد که پا به پا بسازیم زندگی را ...


: تهمینه وارد میشود ...

رویا به سویش بر می گردد ..اثاری از ترس  در صورتش یافت نمی شود ..کسی که در بیست سالگی خود کشی کرده دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد ! 

تهمینه شبیه به ناظم های دنیای بعد از مرگ است ...محکم و جدی و  صاف و یک دست سفید پوشیده ..

تهمینه :

این چه شکل و قیافه ای ست دختر ؟! با همین وضع به این جا خوانده شدی ؟! 

-نچ ! (چشمانش را گرد می کند نیشخندی اماده بر لب همراه با عصبانیت انگشت اشاره اش را به نشانه ی حساب بردن جلوی صورت تهمینه می گیرد ) این شکل و قیافه ایه که خودم باهاش اومدم این جا ! کسی به زور ازون دنیای کوفتی نجاتم نداده ! 

-پس که ای نطور ! از ان دختر های کم طاقت انگار طلبکار از همه ای ! از آن هایی که فکر کرده اند کائنات حقشان را سر کشیده و با بیشتر بد بدخت کردن خودشون می خواهند اعلام کنند که دنیا چقدددر بی رحم است ! 

-هه ! اره خب واسه تو و امثال تو  اون زمونا ازین خبرا نبوده که ! تو چی می دونی از بدبختی ؟! ته شاهکارت چی بوده اخه زنک مودب قصه ها ؟! این که پنج سال پشت کنکور بمونی و بعد شصت سال بیای اینجا به من پزشو بدی ؟! ارره تو کردی حاجی همچینیاش دمتم گرررم تو رفتی دانشگاه به مام یاد دادی اون خرابشده جا ما ضعیفه هام هس ! اما فکر ی جاشو نکردی خاااااانوم ! این که غول مرحله ی بعدی بزرگ تره ! مشکلی که من باید شص سال بعد تو  باهاش سر و کله می شکوندم گنده تر ازین حرفا بوده ابجی خانوم ! ...


شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم ...

مانند اهو در چمن در شهر ِ دوم ِ عشق مانده ام..