باشد برای روزی که بدانم ...

اغاز دوباره ی نوشتن ...

باشد برای روزی که بدانم ...

اغاز دوباره ی نوشتن ...

پدر

می دونی اسکندر مقدونی کیه ؟! 

می دانم ولی حوصله ی توضیح ندارم  میگویم نه 

اسکندر مقدونی کل جهان رو فتح کرد کلی کشور گشایی کرد و اخرین کشوری هم که گرف ایران بود یه عده میگن ذوالقرنین یا امام زمان که مشرق تا مغرب رو گرفته اون بوده ...سی و شش هفت سالش بوده مریض میشه و میگه من واسه هرچی علاج پیدا کردم جز مرگ ...میگه خب چکار کنم که مادرم من رو خیلی دوس داره و اگه بمیرم سکوه می کنه واسه همین ی وصیت میکنه که مادر بعد از مرگ من همرو خط بنویس و به همه بگو بیان مجلس .. منتها فقط بگو ادمای شاد بیان بگو هرکی غم داره نیاد ...

روز موعود میرسه و مادرش می بینه هیشکی نیومده میره جویا میشه میگه فلانی من تو رو دعوت کردم و نمیایی ؟ چه جراتی ؟ طرف میگه بابا شما نوشتی هرکی غم داره نیاد منم غم دارم ..اونجا دوزاری مادرش میفته که اسکندر با این کارش می خواسته بگه هیشکی تو این دنیا بی غم نیست ... همه غم دارن ..

مث فیلم هندیا اشک میاد تو چشام ..

دوس دارم بغلش کنم بگم بزرگترین نعمت زندگی می .. ازت راضی ام کاش خدا هم ازت راضی باشه ...

دوست دارم بابا ...


برای ارامش چند فاکتور کوچک وجود دارد ...

رو به رویم را ببینم ! و نه هیچ کس دیگر 

به او متصل باشم که سر چشمه ی ارامش همان است ..‌

سرم به کار های بزرگ دوس داشتنی گرم باشد ...

تمامی این روز ها می گذرد و من دیگر نگران نخواهم بود ...

نمی دانم زندگی در اغوش جادوویی اش چه چیز پنهان کرده که مرا چنین  ازار دهنده بغل کرده ...

این است زندگی ! 

فاجعه !

اما می گذرد ...

و من باید پرواز را حرف به حرف  بفهمم ...

که تنها راه گریز است فرار !

که هر اندازه خوووبه عشق ..همون اندازه بی رحمه ..

یک وقت هایی به قوی بودن فکر می کنم ...به این که یعنی چه ؟ اصلا ادم قوی چه کارهایی انجام می دهد ...ادم قوی نمی ترسد !! راستش را بگویم کرک و پرش باید ریخته باشد ...انقدر که ترسیده است ...اتفاقا ادم قوی ترس ها را خوب می شناسد ..همه را تست کرده و مثل یک خورشت داغ همه زبانش را سوزانده اند ...باید پرت شود میان ماجرا و آرام نگیرد ..باور کرده ام که شاید گفتنش اسان باشد ..اما کارهای خیلی کوچکی هستند که شجاعتشان را نداریم ...همان هایی که با خود می گوییم از پسشان بر می ایم ..اما در عمل "ترس" پاهایت را سست می کند ...ادمی که دوست دارد شجاع است ..چرا که پرت کرده خود را میان عاشقی ها ...و ترس از وابسته شدن او را میخ کوب جایش نکرده ..حتی اگر بسوزد و برگردد ...و ماندن در این مرحله کار هرکسی نیست ... ساختن رویای شیرین کودکی به سادگی اهنگ های رنگی آنور مرزی نیست ...باید یرایشان عرق بریزی برای تک تکشان ...اصلا همین است که هست ! حتی اگر شد بمیر ! اما صحنه را ترک نکن !

نوشتن بهانه می خواهد ...همیشه همین طور است ،شاید باید تشنه ی نوشتن شد ..شاید هم ...

خسته ام ! دلم برای روزهای اوج تنگ شده و هم چنان از خود ملولم ...

بلاگفا قاطی کرد ..دوسال دل گرفتگی ها بی صدا پاک شد ..ماندنش اصلا چه اهمیتی داشت ؟ کسی چه می داند ؟؟

دیگر گلگی بس است ...سعی می کنم قدرتمند تر باشم ...فرمانروای دنیای خودم ..و این شروع فرق دارد ..باید قوی تر باشم ..قوی تر از همیشه ...بی پروا و شجاع ... منشعب ! 

و بدانم که زندگی  هست که مرا قوی کند و پرت کنم خود را درون ماجرا ها ... :)