باشد برای روزی که بدانم ...

اغاز دوباره ی نوشتن ...

باشد برای روزی که بدانم ...

اغاز دوباره ی نوشتن ...

رفتن

رفتن یا یاد بگیر 

این قسمت دیگری از زندگیست ...

رفتن به آدم ها یاد می دهد که کنار بال های سفیدی که داری 

دو پا هم داری مخصوص رفتن های زمینی ... دو پایی که فقط کافیست دکمه ی روشنشدنش را بزنی ...

رفتن را یاد بگیر 

برو 

برای همیشه ترکش کن ...

هیچ وقت او را نبخش ...

نبخشیدن حق توست ... درست مثل رفتن ...

به اغوش خدا بسپار خودت را و رفتن را بیاموز ...

امروز رفتم ...

بزرگترین مجازات برای تو ...

نداشتن من است ...

بترس از دلی که موقع رفتن شکسته است و از آن بیشتر ...

از دلی که موقع شکستن آه می کشد ... 

می روم ...

خدا نگهدارم ...

و اما دوباره قصه ی مکرر

وقتی چیزی به اسم عشق درون آدم ها زنده نباشد خطر ناک می شوند ...

که عشق سراسر مهربانیست ...

عزیزم ...

دمت گرم عزیزم ...

ممنون عزیزم ..

ممنون پاره ی قلبم ...

یزد ..؟

تنها ؟! 

بی خبر ؟؟ 

دمت گررم ...

آه ازین شعله های درونی ...

...

رنگم گچ میشه گاهی از نبودنت ...

از دل تنگی ...

درونم خالی میشه ...

خیلی وقته تو زندگیم نیستی ها ...

اما دلم اشوبه ...

هنوز ب نبودنت عادت نکردم ...هنوز هر صبح دو قطره اشک می ریزم ...

تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد ...

ازین اندازه مهربانی درونی خودم به ستوه می آیم ...