باشد برای روزی که بدانم ...

اغاز دوباره ی نوشتن ...

باشد برای روزی که بدانم ...

اغاز دوباره ی نوشتن ...

تو این قفس ک زندوون منه 

دلم گرفته و منتظره ...

خدا کنه که خوابم نبره ...

می خوام مه دل به دریا بزنم یه سینه حرفو یک جا بزنم ...

چرا کسی نمیگه به من ...

فردا دوباره پاییز میشه باز 

دلش ز غصه لبریز میشه باز ...

ای اسمون بهش بگو پشیمون میشی ...

به سوز عاشقی قسم که دلخون میشی ...

...

خدا هیچ وقت نبخشدت ...

خدا ..

به هزار دلیل ...

که یکیش نمی دونم چیه ...

به همون دلیل که نمی دونم چیه نبخشدت ..

ادمی که فک میکردم با همه فرق داره ... دیدی چه اورد ب سرم ؟! ....

مگه نگفتی الف بین قلوبهم ؟!

چقدر دلم می خواست همه ی مردم دنیا پایبند به حرفایی که میزدن می بودن ...

کاش این وجدان ما تو جلد برخی دیگه ام حلول میکرد 

نامردی ... 

نامردی ...

انصافا نامردی ...

پاییز اومد ...

تو پاییز اشک ها راحت ترن ...

راحت تر چکه میکنن رو شیروونی گونه ها ...

میان و جمع میشم قلپی میفتد رو ایون شونه ها ...

کاشکی یه دکمه داشتیم می زدیم سکوت پلی می کرد ..

خلا ...

به طوری که نه نیازی به اهنگ باشه نه اینکه همه رو خفه کنی ...

دلم می خواهد فرار کنم ...

از بود و نبود ...

از آنچه که هست و نیست ..

از این احمق های لعنتی ...

از این  دنیای ناکام لعنتی ...